در تاریخ هر کشوری روزهایی را میتوان یافت که از یادآوری آن گروهی از شهروندان آن کشور سر بزیر میافکنند و لب به دندان میگزند. در ایران ستم زده ما نیز این روزها کم نیستند. بسیاری از این روزها اکنون به تاریخ و گذشتههای دور پیوستهاند و دیگر کسی آنها را بیاد نمیآورد. ایرانگرائی راستین ولی ما را بدان میخواند که نه تنها بر برتریهای فرهنگی خود انگشت نهیم، که کاستیهای برخاسته از فرهنگ، اندیشه و جهانبینی سرزمین و مردمان خویش را بزیر تیغ تیز نگاه خرده گیر بگیریم و گذشته را سرمایهای کنیم برای ساختن آینده. در سرتاسر تاریخ دراز سرزمین ما از این روزها فراوان میتوان یافت. اگر بخشی از این رخدادهای شرم آور و ننگین تنها بنام ما مردمان، ولی بدست فرمانروایان انجام پذیرفته اند، بخش دیگری از آنها را میبایست سوگمندانه و سرافکنده به پای بخش بزرگی از "مردم" بنویسیم، به پای کسانی که از همان آدمیان روان در کوچه و خیابان بودند و نه بر تخت نشسته بودند که پروای قدرت داشته باشند و نه بر منبر که پروای دین. اگر پوست مانی پاتیگان و پیروانش بدستور مؤبدان مؤبد "کرتیر" کنده شد، یا اگر مزدک بامدادان و همپیمانانش را به فرمان خسرو انوشه روان از سر در خاک کردند، اگر جنگجویان مسلمان ایرانیان دیگرکیش را چندان کشتند که چرخ آسیاب از خون آنان به چرخش در آمد، اگر همه جنبشهای رهائی بخش ایرانیان بدستور خلیفه و سلطان و شاه در خون خفه شدند، اگر شاه اسماعیل صفوی در یک روز در شهر تبریز سر بیست هزار ایرانی سُنّی را از سر جدا کرده خواست و اگر این فراخنای این خاک کتاب اندوهباری از کشتار قرمطیان و مجوسان و مسیحیان و یهودیان و شیعیان و سُنّیان و بابیان و بهائیان و بیدینان است، ما میتوانیم دست خود در آب بیگناهی بشوئیم و بگوئیم که آنهمه به فرمان خدا و سایه او بر سر بیگناهان رفته است و گناه از فرمانروایان و خدایگان و تخت و منبر بوده است و نه از ما که نان جز از دسترنج خود نخورده و مزد جز از تلاش خود نبردهایم.
سوگمندانه میدانیم که داستان ستیزه خوئیهای فرهنگی ما با این نمونهها پایان نمیپذیرد و هستند رخدادهای دیگری که آن نیمه دیگر چهره دُژکاریهای ما را چون آئینهای در برابر ما میگیرند، چندان که در چشم خویشتنمان یارای نگریستن نباشد. نگاهی گذرا به گنجینه واژگانی زبان مادریمان (چه پارسی باشد و چه ترکی و چه کردی و بلوچی و عربی) بخشی از این آئینه را در برابر چهره درونمان میگیرد. در شهر قزوین و پیرامون آن هنوز اگر بخواهند بر کسی پرخاش کنند که دیگری را ناجوانمردانه میآزارد و لت و کوب میکند، میگویند: «چه خبر است؟ مگر کافر مسلمان میکنید؟» این یادمان تاریخی جای گرفته در ناخودآگاه فرهنگی مردم بسنده است که داد از نهاد هر آزادهای برآورد و چکه اشکی از چشمان او بیاد آنهمه کافرانی که بدینگونه مسلمان شدند فروبریزاند. یا اگر در زبان پارسی به زبانزد "جهود خون دیده" (در ترکی آذربایجانی «ائرمنی قان گؤرؤبدی» ارمنی خون دیده) برمی خوریم پرسشی ناخودآگاهمان را میخلد که "یهودی" (و در آذربایجان که بیشتر با ارمنیان سر و کار داشت، ارمنی) چرا باید در تاریخ این آب و خاک چندان خون ببیند که ترسش از خون و مرگ و نابودی به زبانزدی در میان ما بدل شود؟ آیا جز آن است که ما هم – همین "ما"ئی که نه بر تخت بودیم نه بر منبر، و نانمان را با کار آبرومندانه خود فراچنگ میآوردیم - در چپاول خانههای آن بخت برگشتگان دست داشتیم و یا اگر خود آنان را نمیکشتیم، خاموش و کنجکاو به تماشای ددمنشیهای همسایگانمان مینشستیم و دم بر نمیآوردیم؟ خواندن "سه مکتوب" میرزا آقاخان کرمانی که در آن به کشتار بابیان تهران بدست مردم در سال ۱۲۳۱ پرداخته است، هر روان آزادهای را تا روزها پریشان میکند، آنجا که میخوانی این بابیان بخت برگشته و بستگانشان از ستمکاری مردم به دامان سربازان و گزمگان پناه میبردند، تا شاید بزخم سرنیزه و فشنگی در دم جان بسپارند و از رنج و شکنج مردم برهند .